نویسنده: محمدرضا افضلی




 
ای تو میر آب و من مستسق‌ایم *** مستغاث المستغاث ‌ای ساقی‌ام
هر که زیباتر بود رشکش فزون *** زآن که رشک از ناز خیزد یا بنون
چون جمال احمدی در هر دو کون *** کی بدست ‌ای فر یزدانیش عون
نازهای هر دو کون او را رسد *** غیرت آن خورشید صد تو را رسد
که درافکندم به کیوان گوی را *** در کشید ‌ای اختران هم روی را
در شعاع بی‌نظیرم لا شوید *** ورنه پیش نور نم رسوا شوید
از کرم من هر شبی غایب شوم *** کی روم الا نمایم که روم
تا شما بی من شبی خفاش‌وار *** پرزنان پرید گرد این مطار
همچو طاووسان پری عرضه کنید *** باز مست و سرکش و معجب شوید
ننگرید آن پای خود را زشت‌ساز *** همچو چارق کو بود شمع ایاز
رو نمایم صبح بهر گوش مال *** تا نگردید از منی از اهل شمال
ترک آن کن که دراز است آن سخن *** نهی کرد است از درازی امر کن

ارادت مولانا به ساحت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در این ابیات موج می‌زند. جمال احمدی، جمال باطنی و معنوی پیامبر است که در هر دو کون نظیری ندارد. چگونه ممکن است که جمال احمدی در هر دو جهان نظیری داشته باشد، چرا که فرّ و شکوه ایزدی یاور اوست. نازهای هر دو جهان زیبنده‌ی اوست و غیرت نیز برازنده‌ی آن خورشید صدتو است؛ یعنی پیامبر خورشیدی است که از حیث شکوه و عظمت، همه‌ی خورشیدهای عالم در برابر او چیزی به شمار نیایند. محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) مانند خورشیدی است که صد برابر خورشید آسمان نورافشانی می‌کند. با چنین زیبایی جا دارد که به اندازه‌ی این جهان و آن جهان، یا بر این جهان و آن جهان، ناز و غرور بفروشد و طبعاً این ناز و غرور باید رشک و غیرت هم با خود داشته باشد. آن خورشید صدتو، حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) ، با زبان حال می‌فرماید: زیبایی و جلوه من ورای زیبایی‌های این جهانی، در مرتبه‌ای بالاتر از آسمان‌هاست. من گوی را به ستاره‌ی کیوان انداختم و نور جمالم به آسمان هفتم هم رسیده است. هان‌ ای ستارگان، روی خود را بپوشانید. اگر چه نور و جمال محمدی جاودانه است، اما گاه گاه «از کَرَم» و از روی بزرگواری خود را پنهان می‌کند. تا جلوه‌های کوچک‌تر نور کمال نیز ابراز وجودی کنند، تا شما در غیاب خورشید وجودم، مانند خفاش در اطراف زمین که جایگاه پروازی است پرواز کنید، تا مانند طاووس پر و بالی نشان دهید. من خودم را جلوه نمی‌دهم تا شما جلوه کنید و نقض و زشتی وجود این جهانی خود را نبینید؛ مانند چارق که ایاز را مانند شمع مقابل خود می‌نهاد. من صد بار دیگر برای تنبّه شما طلوع خواهم کرد تا به سبب خودبینی از دوزخیان نشوید.

پس محمد صد قیامت بود نقد *** زآن که حل شد در فنای حل و عقد
زاده‌ی ثانیست احمد در جهان *** صد قیامت بود او اندر عیان
زو قیامت را همی پرسیده‌اند ***‌ای قیامت تا قیامت راه چند
با زبان حال می‌گفتی بسی *** که زمحشر حشر را پرسید کسی

حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) به طور تام و تمام در عشق الهی فانی شده بود و قیامت‌های بی‌شماری در وجود شریف او تبلور و تحقق یافته بود. تو نیز اگر بخواهی که آن جهان را درک کنی، باید مانند پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) قیامت باشی. احمد (صلی الله علیه و آله و سلم) در این جهان دو بار متولد شده است. او آشکارا صد قیامت بود. از حضرت درباره‌ی قیامت سؤال کرده‌اند: ‌ای قیامت، تا وقوع قیامت چقدر راه مانده است؟ پیامبر- به زبان حال- فرمود: آیا کسی از قیامت درباره‌ی قیامت سؤال می‌کند؟ این آوازه‌ی پیامبری و این کلمات که بر زبان من می‌آید، از این جهان مادی نیست، از عالم غیب به من می‌رسد.

گفت‌ ای صدیق آخر گفتمت *** که مرا انباز کن در مکرمت
گفت ما دو بندگان کوی تو *** کردمش آزاد من بر روی تو
تو مرا می‌دار بنده و یار غار *** هیچ آزادی نخواهم زینهار
که مرا از بندگیت آزادی است *** بی تو بر محنت و بیدادی است
ای جهان را زنده کرده ز اصطفا *** خاص کرده عام را خاصه مرا
خواب‌ها می‌دید جانم در شباب *** که سلامم کرد قرص آفتاب
از زمینم برکشید او بر سما *** همره او گشته بودم ز ارتقا
گفتم این ماخولیا بود و محال *** هیچ گردد مستحیلی وصف حال
چون تو را دیدم بدیدم خویش را *** آفرین آن آینه خوش کیش را
چون تو را دیدم محالم حال شد *** جان من مستغرقاجلال شد
چون تو را دیدم خود ‌ای روح البلاد *** مهر این خورشید از چشمم فتاد
گشت عالی همت از نو چشم من *** جز به خواری نگردد اندر چمن
نور جستم خود بدیدم نور نور *** حور جستم خود بدیدم رشک حور
یوسفی جستم لطیف و سیم تن *** یوسفستانی بدیدم در تو من
در پی جنت بدم در جست و جو *** جنتی بنمود از هر جزو تو
هست این نسبت به من مدح و ثنا *** هست این نسبت به تو قدح و هجا
همچو مدح مرد چوپان سلیم *** مر خدا را پیش موسی کلیم
که بجویم اشپشت شیرت دهم *** چارقت دوزم من و پیشت نهم
قدح او را حق به مدحی برگرفت *** گر تو هم رحمت کنی نبود شگفت
رحم فرما بر قصور فهم‌ها *** ‌ای ورای عقل‌ها و وهم‌ها

ابوبکر گفت: ما هر دو غلام آستان کوی تو هستیم. من بلال را به خاطر گل روی تو آزاد کردم، تو مرا به عنوان غلام خود نگهدار. من هیچ نوع آزادی از تو نمی‌خواهم، زیرا آزادی من در این است که غلام تو باشم. بدون وجود تو زندگی برای من مایه‌ی رنج و حرمان و ستم است. ای پیامبری که با گزیده شدنت از سوی حضرت حق، جهان را زنده کرده‌ای و عوام‌الناس و به ویژه مرا به مرتبه‌ی بندگان خاص الهی رسانده‌ای، در رؤیا می‌دیدم که خورشید مرا از زمین برکند و به فراز آسمان بُرد، چنان که در بلندی و رفعت هم تراز او شده بودم. ‌ای پیامبر، همین که تو را دیدم، خود را دیدم، زیرا تو به منزله‌ی خورشید معنوی هستی. همین که تو را دیدم، جانم در دریای عظمت معنوی غرقه گشت و دانستم که تعبیر «آفتاب» وجود نورانی تو هست. ‌ای روح کالبد جهان، به محض آن که تو را دیدم، عشق خورشید طبیعت از نظرم افتاد و بی‌قدر شد. چشم من از فیض دیدارت، همتی والا یافت و زین پس دیدگان من، جز به حقارت به چمنزار ننگرد. من در جست و جوی نور بودم که نورالانوار را دیدم. من در جست و جوی یوسف زیبا و سپید اندام بودم که ناگاه در وجود تو شهر یوسفان که مظهر و مجلای کامل صفات جمالیه‌ی حضرت حق است را مشاهده کردم. این ستایش من از تو، مانند ستایش چوپان ساده لوحی است که خدا را نزد موسای کلیم‌الله می‌ستود. اینک‌ ای پیامبر، اگر تو به من رحم آوری و ستایش مرا که در خور شأن والای تو نیست، مدح به شمار آوری جای شگفتی نیست، زیرا تو رحمهٌ للعالمین هستی.‌ای فراتر از عقول و اوهام بشری، بر کوتاهی ادارک بشری رحمت آر.

أیها العشاق اقبالی جدید *** از جهان کهنه نو در رسید
زان جهان کو چاره‌ی بی‌چاره جو است *** صد هزاران نادره دنیا در اوست
ابشروا یا قوم اذ جاء الفرج *** افر حوا یا قوم قد زال الحرج
آفتابی رفت در کازه‌ی هلال *** در تقاضا که ارحنا یا بلال
زیر لب می‌گفتی از بیم عدو *** کوری او بر مناره رو بگو
می دمد در گوش هر غمگین بشیر *** خیز ‌ای مدبر ره اقبال گیر
ای درین حبس و دین گند و شپش *** هین که تا کس نشنود رستی خمش
چون کنی خامش کنون‌ ای یار من *** کز بن هر مو بر آمد طبل زن
آن چنان گر شد عدو رشک‌خو *** گوید این چندین دهل را بانگ کو
می زند بر روش ریحان که طریست *** او ز کوری گوید این آسیب چیست
می شکنجد حور دستش می‌کشد *** کور حیران کز چه دردم می‌کند
این کشاکش چیست بر دست و تنم *** خفته‌ام بگذار تا خوابی کنم
آن که در خوابش همی جویی وی است *** چشم بگشا کان مه نیکو پی است
زان بلاها بر عزیزان بیش بود *** کان تجمش یار با خوبان فزود
لاغ با خوبان کند بر هر رهی *** نیز کوران را بشوراند گهی
خویش را یک دم برین کوران دهد *** تا غریو از کوی کوران برجهد

ای عاشقان، از جهان ازلی که همه چیز را نو می‌کند، اقبالی تازه رسید. سخن از حال عاشقان حق است که از شوق و وجد، رازها را بی‌اختیار می‌گویند. جای نگرانی نیست، دشمن حسود گوش شنیدن این اسرار را ندارد.‌ای بلال، قبلاً از ترس دشمن کافر، نام حضرت حق را زیر لب می‌گفتی، ولی اینک به کوری چشم او بر مناره برو و اذان بگو. ‌ای یار من، اینک که از بُن هر تار مویت طبّالی بر طبل می‌کوبد، چگونه می‌توانی خاموش باشی؟ زیرا ذاتاً عشق، غماز و پرده در است.
در سه بیت بعد سخن از عالم عاشقان حق و اوصاف بهشتی آن عالم است که اگر منکر و حسود را به آن عالم ببرند، گل‌ها و ریاحین با طراوت را نمی‌بیند و اگر زیبایان بهشتی دست او را بفرشند، او دست خود را پس می‌کشد و می‌گوید: این مزاحم کیست که مرا آزار می‌دهد؟ باید به این نابینا گفت: این همان کسی است که در خواب به دنبالش بودی؛ اگر چشمانت را باز کنی، آن ماه خوض قدم در پیش توست. از آن رو بر عزیزان بیشتر بلا وارد می‌شود که حضرت معشوق با بندگان محبوب خود بیشتر عشق‌بازی می‌کند. هم چنین گاهی ممکن است حضرت حق ناآگاهان و منکران را با یک تجلی خود دگرگون کند.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بین‌المللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول